نشسته بود…

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ||| ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم
مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر ||| سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم ||| طُرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم ||| غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم ||| قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را ||| یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهرهٔ شهر مشو تا نَنَهم سر در کوه ||| شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس ||| تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی ||| من از آن روز که در بند توام آزادم