گاهی فرصت ها هستن، که دیگه جبران نمیشن. درسته که وقت و زمان میره و قابل جبران نیست،
اما فرصت هایی هستن که دیگه نمیشه اون موقعیتی که توشون بود رو تکرار کرد، بیشتر از باقی وقت ها و زمان ها غیر قابل جبران هستن
امروز قبل از تولد گرفتن برای بابام، درست همون موقعی که مامانم داشت کیک رو میاورد، با بابام بحثم شد. بحث که نه ، در حد ۳-۴ جمله
و از خونه زدم بیرون، اومدم اینجا، کتابخونه؛ و الآن هم دارم این رو می نویسم
می نویسم که یادم نره، یادمون نره
افرادی رو که امروز ها هستن و فرداها نخواهند بود
فرصت هایی رو که سوزوندیم، می سوزونیم و خواهیم سوزاند
کاری ندارم چرا و به چه دلیل ، حق یا نا حق ، درست یا غلط
اما ای کاش هیچ وقت بعضی از چیزها اتفاق نمی افتادن
۸۹/۳/۷ – ۱۹:۴ – تولدت مبارک
سوتــی دادی داش امیـــن
.
.
.
.
.
.
.
.
کاش اتفاق نمی افتادن!!! کاش از عاقبت کارامون قبل از انجامشون آگاه بودیم!
تاریخ تولد پدرت با تاریخ تولد من یکیه :)
اما من با قضاوت عجولانه ام تولدمو خودم خراب کردم
کاش بعضی چبزا اتفاق نمی افتادن
کاش بعضب حرف ها گفته نمی شدن :|
تولدت مبارک! :دی
البته نمیشناسمت، ولی خب چه عیب داره…
هیچ عیبی نداره … :دی
تولدت مبارک موجود کم حرف نامرئی پر پست
مرسی :)
موجود کم حرف نامرئی پر پست !
توصیف جالبی بود ! :)
باید درستش کنی
یعنی یه همچین چیزایی واسه خیلی از ما پیش میاد، لااقل یه بار، فرق آدما توی اینه که یکی درستش می کنه، یکی نه
واضح ترش، اینکه بعضی رفتار پدر مادرای ما- مث سوال کردن از مسائل روزمره زندگی و…- توی رفتار دوستامونم هس، اما با یکی بد برخورد می کنیم (حتی در حد کم محلی) و با یکی خوب.
کافیه تغییرش بدی، همه چی خوب میشه
آره سعید ، خیلی داری راست می گی ، یعنی یه جوری ناجوان مردانه و ویران کننده داری راست می گی ، من همیشه از این موضوع اعصابم خراب می شه ، همین ، همین عوض کردن جاشو بلد نیستم ، گاهی وقتا مامانم بدجوری عصبیم می کنه با سوالاش ولی وقتی فکر می کنم می بینم در شرایط مشابه خیلی خوب یه چیزیو واسه خاطره یا آزاده توضیح می دمو حتی خوشحالمو شوخی هم می کنیم با هم
:-<
این خیلی بد ِ
بعدش خیلی پشیمون می شم ، اما نمی دونم باید چی کار کنم
بخشی از دلایلش رو میدونم
اما چاره؟
شاید نمیخوام اصلن! کسی حرفی داره؟ نظری؟ راهی؟
منم با سعید موافقم ، من معمولن یه جوری از دل مامانم در میارم ، تو هم باید همین کارو کنی درستش کنی ، می دونم که اون لحظه خوب…گذشته و برنمی گرده و حس بدش می مونه اما خوب تو پسرشی دوست داره و می گذره :) ، واسمون سخته معمولن که بخوایم به اشتباهمون اعتراف کنیمو جلوشونو عذرخواهی کنیم ، اما وقتی این کارو کنیم انقدر حسش عالیه که با هیچی قابل مقایسه نیست
نمیکنم این کار رو
خوب نیست……خوب نیست عادت کنیم به این بحث ها و حرف ها، البته بعضی موارد ضروریه، ولی فکر نکنم چند دقیقه قبل از آوردن کیک!!! من اگه جات بودم عمرا نمی تونستم برگردم خونه!
نیستی
فقط همین قدر بگم، که می فهمم چی می گی و چی کشیدی وقت نوشتن اینا :-|
منم این کارو کردم !یکبارشو انقدر خوب یادمه و انقدر بد بود که هنوزم یادم میاد حالم از خودم بهم می خوره با اینکه حرفم شاید حق بود اما جاش نبود.. ارزش پاک کردن لبخند یه آدم رو توی روز خوبش نداشت
اگه قرار باشه خندی ای باشه
یه بار؟! چیزی نیس که!
یه بارش خیلی بد بود اما تعداد دفعاتش بیشتره
چه عجب ما تاریخ تولد یه پدری رو دیدیم که چیزی به جز 1/1 یا 2/2 بود :)
حیف که ما بچه ها هیچ موقع قدرشونو نمیدونیم و اونطور که شایسته است باهاشون رفتار نمیکنیم ، حیف
Pingback: مامان « تضاد
پدرمو از دست دادم اما یه ساله قبلش یه دعوایی باش کردم- تو روش وا ایسادم و چزوندمش- الان فقط عذاب وجدانش برام مونده که منو بخشیده یا نه
:)