یه جورایی حدود ۲۰ سال گذشته ی زندگیم – که میشه اکثر ِ مدت نفس کشیدنم – اول مهر ، با مدرسه گره خورده بود
اوایل و دوران بچگی که به خاطر کار مامانم ، مهد کودکمون یه قسمتی از دبیرستان بود که اون رو به بچه های معلم ها و مهدکودک اختصاص داده بودن
بعد دوران دبستان بود – که یادمه از تابستون پیش از شروع اول دبستان ، یه برنامه هایی برامون در نظر گرفته بودن و میرفتیم مدرسه – و البته این روند اردوی تابستونی تا آخر دبیرستان ادامه داشت
بعد از دبستان هم راهنمایی
و دبیرستان
و پیش دانشگاهی
و بعدش هم کار خودم توی همون محیط مدرسه
سال اول پیش دانشگاهی
سال بعد راهنمایی
و سال سوم هم دوم دبیرستان
تا امسال که بهشون گفتم دیگه نمیخوام مثل قبل شاغل باشم و میخوام یه مقدار بیشتر به درسم برسم و برم سراغ رشته ی دانشگاهیم و …
خاطره ها، غم، تفاوت، یه دوره ی جدید و … خلاصه که یه جورای دیگه ای ام
و یه حس متفاوتی داره وقتی یه زمان خاص زندگیت با یه مکان خاص گره خورده ، و تو توی اون زمان در اون مکان نباشی
امروز همه رفتن مدرسه،آدم غصه اش میگیره
.
حال نداشتم برم تو وردپرس!
چرا تو نرفتی عمو؟
همیشه وقتی تو اون زمان، تو اون مکان بودیم دلمون میخواست زودتر تموم شه و راحت شیم. ولی حالا که تموم شده دلمون میخواد برای یه روز هم که شده برگردیم به اون روزا
یعنی این جور آدمایی هستیم ما، گذشتمونو بیشتر از آینده و حالمون دوست داریم
دقیقا٬ کاملا٬ قطعا!
اضافه میکنم که “و براش بیشتر هم وقت میذاریم؛ درست وقتی که اسمش شده “گذشته” و گذشته.
جواب دادم به سینا
نه من قبول ندارم
توی اون زمان آدم سختی هاش رو بیشتر درک میکنه
و وقتی جدا میشه از یه موقعیت، سختی هاش خیلی یادش نمیمونه و اگر هم یادش بمونه دیگه بهش نمیگه سختی، میگه تجربه
پس طبیعیه که با گذشت یه مدت زمانی، آدم دلش برای یه زمان یا مکانی تنگ بشه یا ازش یادی بکنه
این یه معنی گذشته پرستی و اینا نیست
3 سال پیش این موقع مدرسه بودیم تو سایت …
باز اضافه میکنم البته که من دورهی مدرسه رفتنم تنها چیزیه که تو زندگیم به موقع ازش لذت بردم و هی نخواستم که تموم شه و هیچوقت از لباسای گشاد و ریخت و قیافه و ۶ صب بلندشدن و هر روز حتی ۵شنبه رو مدرسه رفتن و اینها نفرت نداشتم.حتی روزایی که مدارس واسه برف و بوران تعطیل میشد -که تو منطقهی ما یعنی یک٬ نصف سال تحصیلی رو شامل میشد- خیلی هم ناراحت میشدم! یعنی میخوام بگم در این حد لذت بردما!
بعدم میبینم که طبق معمول اول ترمه و تصمیمات جدی برای درسخوندن تو بچهها زیاد شده باز:دی
اون که آره
اما من میخونم! بازنشست شدم آخه که درس بخونم!
دردناکه ؟
غصه ناکه
تو هم که کم کار شدی
دلم واسه نوشته هات تنگ شده
همیشه خاصه حرفات :)
:)
اگه میشناختمت :* الآن نمیدونم چه جوری ای
منم دلم برای یه دوست جدید تنگ شده
یکی که تا یه مدت بخوام کشفش کنم
برام جدید باشه
البته این به معنی بد بودن دوستام نیست ها! فقط دیگه جدید نیستن
دوست …
دوست …..
دوست ……..
منم دلم یه دوست میخواد اما برام جدید و قدیمش فرقی نمیکنه ، یکی که واقعا دوست باشه !
راستی یه غیر از نوشته های وبلاگت توییت هاتم دوست دارم و با اجازه ات I am Following you ;)
اینجوری که من فهمیدم
کلن تو مدرسه زندگی میکنی اره؟
حالا نمیدونم مدرسه توی ما زندگی میکرد یا ما توی مدرسه
اما ساعت کاری مدرسمون (چه تحصیل و چه کار) حداقلش تا 3:30 بود و بعضی روزا تا 6 یا 8
عید و تابستونم که بودیم گاهی
حوصله ی درس ندارم
بایس همه چی رو به پول نزدیک کنیم داش امین
بسه تحصیل علم و دانش و این حرفا
بسه نوکری !!!!ه
بیا از این به بعد بزنیم تو خط اربابی و رئیسی !!!ه
( دو خط آخر دیالوگ داریوش ارجمند در فیلم رئیس بود )ه
من پایم
حالا چیکار کنیم؟
منم الان دقیقاً همین حس رو دارم
وقتی چیزی رو که یه عمر بهش خو گرفتی و باهاش زندگی تموم میشه یا میذاریش کنار، مثل نخ تسبیحه که بکشی از زندگیت و یهو حس میکنی یه جوریه، فرق کرده، نمیدونم.
منم امروز اولین روزمو فارغ از فضا و فکر درس گذروندم، چون تصمیم گرفتم دیگه درس نخونم، فعلاً و خودمو جمع و جور کنم.
صبح بیدار شدم و دیدم هیچکس نیست، یکی دانشگاه و بقیه سر کار.
یهو حس کردم چقدر فرق میکنه و چقدر سنگین و یه جوریه…
بالاخره باید تغییر کرد. باید از یه جایی شروع کرد.
البته نخ تسبیح رو که در بیاری تسبیح فرق نمیکنه ها!
نابود میشه دخترم
با اینکه گاهی اونم گاهی دلم برای مدرسه تنگ می شه اما همیشه دو سال اخر هنرستان واسم بهترین خاطره ها از دوران مدرسه ایت بود …الان اگه بهم بگی برگرد اون سالها می گم نه …کلی حون کندم تا بیام اینجایی که الان هستم ..حتی اگه اینجایی که الان هستم مزخرفترین باشه تو طول عمرم …
نه خب
بازم جون میکنی میری یه جای دیگه