(گروهبان بعد از برگشتن از جنگ، به پسر چند ماهه ش): دوست داری با اون بازی کنی نه؟
دوست داری با همه ی این عروسک ها بازی کنی نه؟
تو بابا و مامانت رو دوست داری، شلوار گل گلیت رو
تو همه چیز رو دوست داری. مگه نه؟ آره
میدونی چیه پسر؟
وقتی بزرگتر شدی،
خیلی از چیز هایی که دوست داشتی، اونجور که بودن به نظر نمیرسن
مثل این جعبه اسباب بازی؛
شاید به این نتیجه برسی که این فقط یه جعبه است که توش یه عروسکه
و بعد اون معدود چیزهایی که دوست داشتی رو هم فراموش میکنی
و وقتی به سن من برسی، چند تا چیز بیشتر برات باقی نمی مونه
برای من، یکی بیشتر باقی نمونده…