شاید هم
حس سربازی که بعد از مدت ها جنگیدن با حس پیروزی برگشته
اما میفهمه چیزی از خونه ش باقی نمونده
به خاطر جنگی که فکر میکرد توش پیروز شده
حس سربازی که بعد از مدت ها جنگیدن با حس پیروزی برگشته
اما میفهمه چیزی از خونه ش باقی نمونده
به خاطر جنگی که فکر میکرد توش پیروز شده
حس سربازی
که بعد از مدت ها جنگیدن برگشته خونه ش
اما میفهمه همه ی اون چیزایی که برای میجنگیده
توی همون جنگ از بین رفتن…
چی میشد اگه بهار زودتر میومد
اگه حداقل یه سال، یه بار… بهار زودتر میومد
اگر نمیرفت
چی میشد اگر میومد و همیشه میموند
فصل ها چجوری میشدن
زندگی ها
آدم ها
چیا فرق میکرد
اصن کجای دنیا خراب میشد
یکی که باهاش یه خود دیگه ت ای
که باهاش خودت رو نمیشناسی
مسئله این نیست که خودت خسته نیستی، یا نمیترسی با حس نمیکنی نمیتونی
ماجرا اینه که وقتی دستش رو دورت حلقه کرده و سفت بهت چسبیده و بغلت کرده
چیزی برای ترسیدن وجود نداره
باید انجام ش بدی
باید تا تهش بری
باید آروم ش کنی
باید بهش بگی نترس… من… هستم…
گفت: هرچی تو بگی
شنید: هرچی من بگم که تو نباید قبول کنی
دنیا ساکت شد…
توی روزگاری که روی صدای فریادها با صدای شلیک و نعره سرپوش گذاشته میشه
توی روزگاری که خون ها زیر پوتین ها گم میشن
توی روزگاری که صدای ضجه بین هیاهو و شلوغی به گوش کسی نمیرسه
گاهی یه نجوا از ماه ها دورتر باقی می مونه
گاهی یه نجوا از کیلومتر ها دورتر شنیده میشه
گاهی یه نجوا عجیب به دل میشینه
گاهی جای خالی یه نجوا به شدت حس میشه
و خدا انسان را آفرید
و بهشت را
و انسان حماقت را آفرید
و جهنم را
و دوستی را
و فراموش نکردن را
و خیانت را
و فراموش نکردن را
مثلن ۸۸/۸/۸ رند و خاص و خفن و آخرین تاریخ اینجوری ِ قرن نبود؟ مثلن ۱۴۸۸/۸/۸ همه مون زنده ایم؟
یا اینکه آدم ها انقدر پوچ نبودن… انقدر در کثافت دست و پا نمیزدیم که دنبال دلخوشی های الکی باشیم تا باهاشون میلیون ها عکس و استوری و پیام مسخره تولید کنیم
دلخوشی برای یه لحظه ی رند؟؟
مگه باقی لحظات عمر قرار نبوده خاص باشن؟ مگه بقیه شون دوباره تکرار میشن…؟
و سحر گذشت و ما آنقدر بی خیال ماندیم،
که در شبی دیگر گرفتار شدیم