یه روز خوب… خفه شو!
و سحر گذشت و ما آنقدر بی خیال ماندیم،
که در شبی دیگر گرفتار شدیم
و سحر گذشت و ما آنقدر بی خیال ماندیم،
که در شبی دیگر گرفتار شدیم
آدمی همیشه کسی را که دوست می دارد می آزارد
کافی ست کمی عشق به آن اضافه کنید،
بعد همه چیز رو به راه می شود
کتاب عاشقانه ها، گزیده ای از شعر های شل سیلوراستاین (عمو شلبی)
Midnight passed
and a tear caresses my face
A childish melody
Walk in my dark corner
My mind is numbed
in the warm solitude of the doubt
Words designed
to remain silent
Light eyes of sense
looking for answers in the air
An emotion orphan
claim my peace volatile, ephemeral
Silent tears
thousand verses sing without sound
The eternal question
sleep with me again
Gnawing fear
keeps kissing my shadow
Alma embedded
flowers in the cemetery of sad
Midnight passed
and another tear caresses my face
اصل شعر اسپانیایی بوده
تصویر سازی از
Victoria Anghel
The world seems not the same
Though I know nothing has changed
It’s all my state of mind
I can’t leave it all behind
I have to stand up to be stronger
I have to try
To break free
From the thoughts in my mind
Use the time that I have
I can say goodbye
Have to make it right
Have to fight
‘Cause I know in the end it’s worthwhile
That the pain that I feel slowly fades away
It will be all right
I know
I should realize
Time is precious
It is worthwhile
Despite how I feel inside
Have to trust it’ll be alright
Have to stand up to be stronger
Oh, this night is too long
Have no strength to go on
No more pain I’m floating away
Through the mist I see the face
Of an angel, calls my name
I remember you’re the reason I have to stay
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود / وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او / گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون / پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان / کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان / دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم / چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او / در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین / کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم / وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل / وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من / گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا / طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
فلسفی
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
دولتی
هر که در این بزم مقرب تر است
سیم و طلا بیشترش می دهند
جوان پسند
هر که در این بزم مقرب تر است
بیشترش می دهند
باشد
تو راست میگویی
من از تبار غم و مقیاس های ساده ام
و تو از حوادث مطلوب و ناگریز خرد
حرف هایت قبول
حالا تو راه خود می روی و من
راه دیگری
اما یادمان نرود
هرکس زودتر به خورشید رسید
دستانش را تا بی نهایت خدا بگشاید
و برای دیگری دعا کند
شاید دیر فهمیده باشیم
شاید
اما برای خداحافظی
هیچ وقت دیر نبوده، نیست
خداحافظ
به امید دیدار
وعده مان ایستگاه خورشید
آنجا که ساکنان همیشه فریاد
خدا را می خوانند