بی مهری
یه جورایی حدود ۲۰ سال گذشته ی زندگیم – که میشه اکثر ِ مدت نفس کشیدنم – اول مهر ، با مدرسه گره خورده بود
اوایل و دوران بچگی که به خاطر کار مامانم ، مهد کودکمون یه قسمتی از دبیرستان بود که اون رو به بچه های معلم ها و مهدکودک اختصاص داده بودن
بعد دوران دبستان بود – که یادمه از تابستون پیش از شروع اول دبستان ، یه برنامه هایی برامون در نظر گرفته بودن و میرفتیم مدرسه – و البته این روند اردوی تابستونی تا آخر دبیرستان ادامه داشت
بعد از دبستان هم راهنمایی
و دبیرستان
و پیش دانشگاهی
و بعدش هم کار خودم توی همون محیط مدرسه
سال اول پیش دانشگاهی
سال بعد راهنمایی
و سال سوم هم دوم دبیرستان
تا امسال که بهشون گفتم دیگه نمیخوام مثل قبل شاغل باشم و میخوام یه مقدار بیشتر به درسم برسم و برم سراغ رشته ی دانشگاهیم و …
خاطره ها، غم، تفاوت، یه دوره ی جدید و … خلاصه که یه جورای دیگه ای ام
و یه حس متفاوتی داره وقتی یه زمان خاص زندگیت با یه مکان خاص گره خورده ، و تو توی اون زمان در اون مکان نباشی