وقتی توی خونه تکونی، لای کتاب ها، توی جعبه ها و کیسه ها، ته ِ کشوها… تیکه های نوشته ها و خاطره ها رو پیدا میکنی… خشک میشی… میشینی و نگاه شون میکنی، خوشحال میشی، غمگین میشی، میخوای اجازه بدی که بگذرن و رد بشن…
اما در نهایت میرن یه جای دیگه… تا یه خونه تکونی دیگه…
پُر شدم
میخوام خالی بشم…
اما… نمیشه…
نزدیک آخرای هر ماجرا، حس سنگین و غمگینی داره
حتا پایان یه سریال. امشب داشت میگفت:
– … این رو قبلن گفته بودم! چند بار هم!
من فقط…
یه آدم پیر کسل کننده ام که داستانهاش تمومی نداره
+ من داستانهای تکراریت رو دوست دارم
امیدوارم که هیچ وقت تموم نشن
تو عشق زندگیه منی
ولی…
من فقط واسَت نگرانم
من نمیخوام که تو کسی باشی که توی داستانهاش زندگی میکنه…
زندگی همیشه میره جلو…
عجیبه…خیلی عجیبه که هممون شبیه هم هستیم…
ماییم و صراحت کهنه ی تازه شدن
ببین به چشمت زوال خاطره را
:)