دیالوگ: ماندن

– زندگی مشترک طولانی‌ای داشتی؟
+ نه به اندازه کافی طولانی… ۴۲سال
– وای! چطور بود؟
+ میدونی… وقتی مردم میگن که میخوان با همدیگه پیر بشن؟
– اوممم
+ خب، ما اینطور بودیم
وقتی ۲۰ ساله بودیم، همدیگه رو دیدیم
من ۲۰ سالم بود
اون ۱۹ سال
و چیزی که خارق العاده بود
این بود که اون واقعاً عوض نشد
انجام دادن این کار سخته
طوری زندگی کرد، انگار چیز ساده‌ایه
همیشه… حتی اگه نبود
—————–
فکر کردم میتونم انجامش بدم
فکر کردم میتونم اون مردی باشم
که بهت گفتم…
که میشم
…و بعدش، یه جایی در مسیر زندگی‌مون
فکر کنم تو رو از دست دادم
اما در واقع این من بودم… من گم شده بودم…
این دنیا خیلی گیج کنندست
و من برای لحظه‌ای گند زدم
و حالا دارم میبینمت که آماده‌ای که همه چی رو بخاطر من از دست بدی
اجازه نمیدم این اتفاق بیفته…
دوستت دارم
و اگه اجازه بدی، خیلی بهتر از قبل خواهم بود…

The Intern 2015 movie tazad blog
The Intern رو ببینین :)‏
ادامه خواندندیالوگ: ماندن

دیالوگ: راه

– چرا ما سقوط می کنیم؟

+ تا یاد بگیریم خودمون رو بکشیم بالا…
——
خشم ِ غیر قابل مهار، اندوه رو خفه می کنه

تا اینکه خاطره ی اونی که خیلی دوستش داشتی تبدیل به سم تو رگهات میشه

و یه روز به جایی میرسی که آرزو می کنی کاش کسی که دوستش داشتی هرگز وجود نداشت… تا بتونی از دردت رها بشی
——
+ کار داره سخت تر میشه…

– نمی تونی به تنهایی دنیا رو عوض کنی

+ راه دیگه ای دارم؟
——
توی اعماقت ممکنه هنوز همون بچه ای باشی که قبلا بودی،

ولی تو اون چیزی نیستی که درونته

کاری که میکنی شخصیتت رو نشون میده

ادامه خواندندیالوگ: راه

تولد ۱ – ۱۹+۳ ‏

بنا نداشتم برای تولدم پست خاص و مشخصی بنویسم، اما… خب حالا نوشتم!

تابستون سال دوم دبیرستان یه کلاس زبان داشتیم که بخشیش به این شکل میگذشت که یکی میرفت پای تخته و باقی بچه ها هر سؤالی که میخواستن به انگلیسی ازش میپرسیدن و اون هم به انگلیسی جوابشون رو میداد

وقتی یکی از بچه از من تاریخ تولدم رو پرسید و با جواب نمیدونم  ِ من مواجه شد؛ همه زدن زیر خنده! بعد که خنده ها تموم شد یکی از بچه ها به عقلش رسید که علتش رو بپرسه، من هم سعی کردم که همونجوری دست و پا شکسته حالیشون کنم که دلم نمیخواد این تاریخ رو حفظ باشم؛ که حس میکنم انتظار بوجود میاره، از هدیه گرفتن تا یه تبریک؛ که وقتی انتظارت برآورده نشه ممکنه ناراحت بشی؛ که همین خودش میتونه باعث ناراحتی و دوری و جدایی بشه…

گذشت و رسیدم به حالا که اگر اشتباه نکنم حدود دو سالی میشه که تاریخ تولدم رو حفظ هستم. البته تا همین چند وقت پیش هم گاهی روزش رو یکی – دو روزی پس و پیش میگفتم. البته نه از روی عمد، یه جورایی شاید هنوز توی ناخوداگاهم سعی داشتم درست و دقیقش رو حفظ نشم. الآن دیگه جز تاریخ تولد خودم که حفظ شدمش، سعی میکنم تاریخ تولد دوستان و خونواده رو هم توی گوشیم داشته باشم و البته یکی – دو نفری هم هستن که تاریخ تولدشون رو حفظ شدم و یادم مونده و فراموش نشده

خلاصه اینکه: آدما تغییر میکنن، نه لزومن به این دلیل که میخوان که تغییر کنن، گاهی حتا دلایلی هم برای تغییر نکردن دارن. اما محیط، شرایط، دوستان، نیازها و … به آدم فشار میاره و آدم رو مجبور میکنه. گاهی حتا این فشار از روی زور و اعمال نظر و غیره نیست

گاهی حتا به همین سادگیه که دوستانت ازت تاریخ تولدت رو بپرسن و از تو جواب بخوان، و نمیدونم خارج از انتظارشون باشه…‏

ادامه خواندنتولد ۱ – ۱۹+۳ ‏